شصت سال ِ بعد که تو از راه برسی، من خودم را توی آغوشت نمی‌اندازم؛ خوب نگاهَت می‌کنم، آن‌قدر چشم‌هایم را به چشم‌هایت می‌دوزم که خودت کم بیاوری و لب به سخن بگشایی. آرام و بی‌صدا گریه می‌کنم. بیایی و سرم را روی سینه‌ات بگذاری. آن‌وقت زااار زااار به ریش دنیا خواهم گریست.

در دنیای تو ساعت چند است؟!

آتش‌گرفته را مگر آتش کند خموش.

من غرقِ چکّه‌های تو بودم!

زااار ,روی ,سینه‌ات ,بگذاری ,سرم ,بیایی ,و سرم ,بیایی و ,سرم را ,را روی ,سینه‌ات بگذاری

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کانال قلم چی گاج گزینه دو سنجش آموزش کامپیوتر و فرمول های آن-115pcr.blog قلمدون دکوراسیون داخلی سالن زیبایی پناهگاه تنهایی... تفسیر محبت بیان اندیشه های نو {در جستجوی تجربه!!} دغل باز My music