ما تکّه‌هایی بیش نبودیم. تکه‌هایی از پازلی که خدا به دختر کوچکش هدیه داده بود. از همان اولین تکه‌ای که سرِ جایش قرار نگرفت، تمامِ جهان مانندِ دومینوی بزرگی به هم خورد و دخترک با گریه کل بازی‌اش را به هم ریخت. من تکه‌ای از شلوارِ گِلیِ پسرکِ گل‌فروش و دوچرخه و نیمی از سبدش بودم. تو دست‌های دخترانه‌ی کوچکی بودی که به سمتت دراز شده بود تا اولین شمعدانیِ سرخِ دنیا را از دست‌هایت بگیرد. آن‌جا که تکه‌ات می‌آمد به گوشه‌ی من چِفت شود، دومینو به چرخِ دوچرخه‌ات رسید و تو پرت شدی کنار سقفِ یک ساختمانِ سیمانی و چندتا شیشه‌ی دودی با چندسانتی‌متر فضای خالیِ سفید از هر طرف. من؟ هنوز توی دست‌های لرزان و پشتِ چشم‌های از گریه تارِ دخترک معلّقم که روی حجمِ سفیدِ ابرهای تُردِ گوشه‌ی تصویر جا بگیرم یا غرق شوم توی دریای گوشه‌ی سمت چپ بی‌انتهای سردِ غمگینِ پازل. من شلوارِ گِلی‌ات هستم. دستانِ آلوده‌ات هستم. تو دست‌های آفتاب‌خورده‌ی همیشه در جست‌وجوی من هستی. شمعدانی‌ِ بلاتکلیفم هستی؛ وصله‌ی ناجورِ شهرِ بی‌‌آشنا.!

در دنیای تو ساعت چند است؟!

آتش‌گرفته را مگر آتش کند خموش.

من غرقِ چکّه‌های تو بودم!

تو ,گوشه‌ی ,دست‌های ,تکه‌ای ,هم ,توی ,تو دست‌های ,به هم ,پشتِ چشم‌های ,چشم‌های از ,و پشتِ

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پویشگر پنگوئن خانم :) وبلاگ مهران ریکی مسافر آباد الکترو تبریز، فروشگاه برق صنعتی و اتوماسیون صنعتی سرزمین تینا آموزشگاه فنی و حرفه ای سرای هنر وبلاگ کودک کتابخانه شهید سید مجتبی علمدار فروشگاه اینترنتی فروش محصولات نانو
ilm
Seth is waiting for a reply 💋
icon
Seth is waiting for a reply 💋