این تو بودی که با آن یال و کوپال و هیبت رضاخانی ، کافی بود نگاهم کنی که خودم دو تا چشم هایم را دربیاورم و بگذارم کف دستت که دیگر جز خنده های مستانه و نگاه دیوانه ی تو هیچ کس و هیچ چیز دیگر را نبیند .

حالا که دیگر هیچ آغوشی را یارای به جان خریدن این آتشفشان نیست ، محبت ِ مصرف نشده ام پخش می شود وسط کوچه خیابان .

در دنیای تو ساعت چند است؟!

آتش‌گرفته را مگر آتش کند خموش.

من غرقِ چکّه‌های تو بودم!

، ,تو ,محبت ,ِ ,نشده ,مصرف ,که دیگر ,یارای به ,را یارای ,آغوشی را ,به جان

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یــــــار مـــــهــــــــربـان طرحی از یک زندگی... test سوالات مطالعات اجتماعی،علوم،پیام آسمانی و جواب تمرینات عربی قالب پاورپوینت برای ارائه گومیز تپسی کرج نخبه سئو و تکنولوژی تجهیزات پزشکی